- پاشو بريم! اين دفعه تكليفمونو روشن مي كنم.
[سكانس 2، يكي از محلات قديمي تهران]
عده اي مشغول نصب پرچم و علم عزاداري بر در و ديوار عزاخانه هيئت هستند. صاحب عزاخانه، حاج رضا _پيرمردي ريش سفيد، تسبيح در دست، چهره عبوس با بازي «محمد فيلي»(تصادفاً همان بازيگر نقش شمر در سريال مختار)_ آنها را در نصب و چينش راهنمايي مي كند. دختر و پسر از سر كوچه وارد مي شوند. حاج رضا لحظه اي مبهوت نگاهشان مي كند. پسر جلو آمده، سلام مي كند:
- سلام آقاجون!
حاجي جواب نداده و تنها رو به يكي از جوانان هيئتي كرده و مي گويد: «خوشا به غيرتت عباس آقا!»
جوان به خشم آمده دوان دوان به سمت دختر مي دود. دستش را براي زدن دختر (خواهرش) بلند مي كند. دختر از ترس به ديوار خورده و نقش زمین میشود.
[آهنگ غمگيني طنين انداز مي شود]
پسر [اشك در چشم، التماس گونه]: آقاجون!!
[تصوير و صداي سيلي طنين انداز مي شود؛ تسبيح پاره شده و دانه هاي آن (با تصوير آهسته) بر زمين پخش مي شود]
قسمت سوم: [ابعاد پنهان زندگي پدر]
[سكانس3، دقايقي مانده به نماز ظهر]
حاجي در صف اول مسجد مشغول خواندن قرآن است، به او خبر ميدهند زني دم در مسجد با او كار دارد. زن جواني كودك خردسال در دست سلام مي كند.
- سلام؛ چي شده اومدي اينجا؟
- حاج آقا! امشب قراره واسه خواهرم خواستگار بياد.
[حاجي سريعاً دست به جيب شده دو عدد تراول به زن مي دهد؛ زن تشكر مي كند.]
حاجي: پس قضيه شما چي شد؟ بالاخره از اون مردك معتاد طلاق گرفتي يا نه؟
[زن مِن مِن كنان]: ميخوام بگيرم، ولي...،
- ديگه ولي و اما نداره! من كه خيريه باز نكردم! فكر بچه هات باش، بايد زير سايه يه «مرد» بزرگ بشن.
- ولي حالا كه تو زندانه.
- مسأله اي نيست! ميگم بيارنش دادگاه! خودمم يه چيزي بهش ميدم رضايتشو ميگيرم.
- باشه حاج آقا فردا ميرم دادگاه.
- پيش هموني برو كه بهت معرفي كردم، ميگم يه هفته اي طلاقتو بگيره. بعد محرم و صفرم انشاا... عقدت مي كنم.
[زن جوان با چهره غم زده خداحافظي مي كند]
حاج آقا: راستي! ديگه اينطرفا نيا! مردم حرف در ميارن!.
قسمت ششم:
[سكانس 5، دختر و پسر در همان پارك]
دختر: آخه ما تا كي بايد تو اين وضعيت بمونيم؟
پسر: ميگي من چيكار كنم؟ كم التماس باباي خودمو داداش تو رو كردم؟!
- من نميدونم!، اصلآ من ديگه خودمو ميكشم؛ لااقل هردومون از اين سرگردوني راحت بشيم.
[پسر غيرتي مي شود]
- پاشو بريم!؛ اين دفعه تكليفمونو روشن مي كنم.
[نا گهان صداي آژير پليس طنين انداز مي شود!]
صدا از داخل بلندگو: گشت ارشاد صحبت ميكنه؛ از پشت شمشادها بياييد بيرون! شما محاصره شديد.
[سكانس 7، بازداشتگاه كلانتري]
پسر در بازداشتگاه چند جوان را مي بيند كه به شدت كتك خورده اند. از يكي مي پرسد: شمارو براي چي گرفتند؟
[جوان درحاليكه خون از 17 ناحيه اش مي چكد]: براي دفاع از آزادي، اعتراض به قانون گريزي و تقلب و ديكتاتوري!
[ناگهان صداي جيغي طنين انداز مي شود]
پسر: صداي چي بود؟
جوان زخمي: فكر كنم دارن به يه نفر تجاوز مي كنن. (اين بخش به طرز هوشمندانه اي توسط مميزي همیشه در صحنه صدا و سيما شناسايي و حذف مي شود)
[سكانس 8، كلانتري]
حاجي وارد مي شود. از دربان تا سروان همه به احترامش خم مي شوند.
رئيس كلانتري: شما چرا قدم رنجه كرديد حاج آقا! تماس ميگرفتيد بنده آقازاده رو با اسكورت مي فرستادم خونه خدمتتون!
- اومدم بگم يه كاري كنيد اين عشق از كله اش بيفته. اونقدر نگهش داريد و بزنيدش تا قدر عافيتو بفهمه
[رئيس، بهت زده]: چشم حاجي!
حاج آقا: راستي، شب بياييد مسجد، وامتون حاضره!
- ممنون حاج آقا! خدا حفظتون كنه!
قسمت نهم:
[سكانس 12، همان پارك هميشگي!]
پسر اينبار تنها نشسته و تلفني با دختر صحبت مي كند.
دختر: آخه ما تا كي بايد تو اين وضعيت بمونيم؟
پسر: ميگي من چيكار كنم؟ كم التماس باباي خودمو داداش تو رو كردم؟!
- من نميدونم!، اصلاً من ديگه خودمو ميكشم؛ لااقل هردومون از اين سرگردوني راحت بشيم.
[پسر غيرتي مي شود]
- پاشو بريم! فردا تكليفمونو روشن مي كنم.
- ولي فردا كه عاشوراست!
- فردا همه حسابامونو تسويه ميكنيم!
قسمت دهم (پاياني)
[سكانس 19، خيابان]
دسته عزاداري با اسكورت پليس در حال حركت در خيابان است. حاجي، بعنوان قافله سالار در جلوي دسته حركت مي كند. ناگهان در روبروي خود (فاصله 100 متري) پسر و دختر را در كنار هم (با رعايت فاصله قانوني مندرج در اساسنامه سيما، بند 17، تبصره 6) مي بيند كه محكم و استوار در مسير حركت قافله ايستاده اند. با خشم اشاره اي به رئيس كلانتري مي كند. او هم دو مأمور مي فرستد. در همين لحظه همان جوان بازداشتگاه پشت سرشان مي ايستد. و پس از او دوتا دوتا و چندتا چندتا نفرات پشت سرشان جمع مي شوند. در مدت كمي جمعيتشان انبوه مي شود. مأموران سرشان را پايين انداخته برمي گردند. صداي سوت و كف در جمعيت طنين انداز مي شود.
(اين بخش هم به همت معاونت پخش سيما با طنين شعار «ياحسين» جايگزين مي گردد.)
پدر با نگاه پر از خشم و كينه به همراه برادر دختر جلو مي رود.
حاجي: از جلوي دسته بريد كنار!
پسر[با لحن محكم]: شما از جلوي دسته ما بريد كنار!
[تصوير و صداي سيلي طنين انداز مي شود] اما پسر محكم ايستاده است. برادر دختر دستش را بالا مي برد، اما دختر محكم ايستاده است. حاجي و برادر دختر ضايع شده برمي گردند. سرانجام قافله عزاداري مسيرش را عوض مي كند. سريال با آهنگ يار دبستاني در تيتراژ به پايان مي رسد.
نظرات شما عزیزان:
|